خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
حس عجیب این روزهایم را دوست دارم .
حسی که به من میگوید قرار است وارد چالشی بزرگ شوم .
مثلا ، مجبور شوم به ترک تهران و برای مدت خیلی خیلی طولانی ای ، خانواده ام را نبینم
یا شاید قرار است همین فردا ، یک بمب درست وسط خانه مان فرود بیاید و مارا به فرار وادار کند .
شاید هم قرار است آدم فضایی ها با آن سفینه های با مزه شان به سراغم بیایند و بگویند: آهای ! بیا برویم به سیاره ی ما
یا حدس می زنم قرار است زامبی ها به شهر حمله کنند و من نقش اول را به عهده بگیرم ، و با چاقو و تفنگ ، کله هایشان را بترکانم !
یک فرضیه ی دیگر هم وجود دارد که میگوید قرار است یک آدم درجه یک و نویسنده ، بیاید زنگ خانه را بزند و بگوید : بیا پایین .میخواهم برای چاپ کتاب جدیدم از تو کمک بگیرم!
می دانم کمی عجیب هستند ولی حس است دیگر!!
اگر دیگر به وب سر نزدم ، اگر خدایی ناکرده ، زبانم لال رویم به دیوار یک روز پست نگذاشتم ، بدانید یا با آدم فضایی ها رفته ام ، یا در حال فرار از دست زامبی ام یا دارم با جناب نویسنده ، چای دارچینی هورت می کشم و کاغذ مچاله میکنم :))
+ حس میکنم وقتی_ کتابی_ می نویسم ، یک نفر کت وشلوار ( ترجیحا طوسی ) تنم می کند و من می توانم خیلی شیک بنویسم !
و وقتی عامیانه نویسی می کنم ، حس میکنم یک نفر _تنبان مامان دوز_ را همراه یک پیراهن مردانه ی چرک! تنم کرده و نمی توانم خوب و با اعتماد به نفس حرف بزنم :)
+ شما بیانی ها بهترین آدم های زندگی من هستید و با حرف هایتان ، حالم را خوب می کنید ! :) تشکر مندم !
منبع
http://maarja.blog.ir/