تو را می خواهم و دانم که هرگز 

 به کام دل در آغوشت نگیرم 

تویی آن آسمان صاف و روشن 

من این کنج قفس مرغی اسیرم 

ز پشت میله های سرد تیره 

نگاه حسرتم حیران به رویت 

در این فکرم که دستی پیش آید 

و من ناگه گشایم پر به سویت 


در این فکرم که در یک لحظه غفلت 

 از این زندان خاموش پر بگیرم 

به چشم مرد زندانبان بخندم 

کنارت زندگی از سر بگیرم 


در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست 

اگر هم مرد زندانبان بخواهد 

 دگر از بهر پروازم نفس نیست 


ز پشت میله ها هر صبح روشن 

 نگاه کودکی خندد به رویم 

چو من سر می کنم آواز شادی

 لبش با بوسه می آید به سویم


 اگر ای آسمان خواهم که یک روز

 از این زندان خامش پر بگیرم 

 به چشم کودک گریان چه گویم 

ز من بگذر که من مرغی اسیرم 


من آن شمعم که با سوز دل خویش 

 فروزان می کنم ویرانه ای را 

اگر خواهم که خاموشی گزینم 

پریشان می کنم کاشانه ای را

دیده ام سوی تو و در کف تو...از تو دیگر نه پیامی نه نشانی


نه به ره پرتو مهتاب امیدی...نه به دل سایه ای از راز نهانی


تو به کس مهر نبندی مگر آندم...که ز خود رفته در آغوش تو باشد


لیک چون حلقه ی بازو بگشایی...نیک دانم که فراموش تو باشد!


کیست آنکس که تو را برق نگاهش...می کشد سوخته لب در خم راهی؟


یا در آن خلوت جادویی خاموش...دستش افروخته فانوس گناهی


تو به من دل سپردی که چو آتش...پیکرت را ز عطش سوخته بودم


من که در مکتب رویایی زهره...رسم افسونگری آموخته بودم


 بر تو چون ساحل آغوش گشادم...در دلم بود که دلدار تو باشم


((وای بر من که ندانستم از اول))...((روزی آید که دل آزار تو باشم))


بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم...نه درودی-نه پیامی-نه نشانی


ره خود گیرم و ره بر تو گشایم...زانکه دیگر تو نه آنی-تو نه آنی..........


رکسانا سین