تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
یکی از مشکلات بزرگ جامعه ما این است که؛ تعریف مشخصی و مورد اجماعی از بسیاری واژه ها وجود ندارد و این عدم وجود تعریف، موجب می شود، هر کسی، هر عنوانی را که برایش آب و نان دارد برگزیند! شاید هم تعریف مشخصی وجود داشته باشد اما هنوز برایمان جا نیفتاده که چه کسی صلاحیت ارائه تعریف صحیح از یک واژه را دارد و به همین دلیل است که وقتی کسی بنا به مصالح و منافعی لقب یا عنوانی برای خود برمی گزیند (حتّی اگر هیچ سنخیتی هم با آن نداشته باشد) برایمان عجیب نیست و خیلی راحت آن عنوان را می پذیریم و بعد که عملکرد ناصحیح آن فرد را دیدیم، بدون آن که او را شایسته این لقب ندانیم، هر کسی که خود را متصّف به آن عنوان می کند، مورد تحقیر و تمسخر قرار می دهیم! از این جهت این مشکل را بزرگ نامیده ام که موجب سردرگمی و دلزدگی می شود!